جدول جو
جدول جو

معنی تیره خال - جستجوی لغت در جدول جو

تیره خال
(رَ / رِ)
خال سیاه:
به کنج لبش بر یکی تیره خال
که بردی دل زاهدان را ز حال.
(یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی).
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره رای
تصویر تیره رای
بدرای، بداندیش، نادرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیره خام
تصویر شیره خام
در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیره زال
تصویر پیره زال
پیرزال، پیر فرتوت، پیر سفیدمو. بیشتر دربارۀ زنان می گویند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
راه تاریک، بدراه. بددین. منحرف:
زمانی همی گفت بر ساوه شاه
چه سود آمد از جادوی تیره راه.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب
نگه کرد تیره دل افراسیاب.
فردوسی.
... برآن تیره دل، بارش تیر کرد.
نظامی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی (بوستان).
به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
، غمگین. مکدر. ملول:
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد:
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گِ)
آب و شراب دردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ / رَ اَ)
تخمۀ ناپاک و پست:
نه روشن دلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی.
خاقانی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره روان. بدنهاد. مضر. نادرست. گمراه و بدسرشت:
تو ای بهمن جادوی تیره جان
براندیش از کردگار جهان.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ خِ رَ)
نادان و کودن. (ناظم الاطباء). بداندیشه. تاریک عقل:
قیاس خشم بود دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و پشته ست و آتش و حراق.
میر معزی (از آنندراج).
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
سیاه خوار. که سیاهی خورد. (صفت قلم). که غذایش سیاه و تیره است:
تیره ست زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیره خوار من.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه:
ببردش ورا هوش و دانش خدای
مرا بی خرد یافت آن تیره رای.
فردوسی.
همان جهن و گرسیوز تیره رای
که او برد پای سیاوش ز جای.
فردوسی.
هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطاس بن لوقاستی.
ناصرخسرو.
از دهر غدرپیشه وفائی نیافتم
وز بخت تیره رای صفائی نیافتم.
خاقانی.
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای.
سعدی (بوستان).
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای.
سعدی (بوستان).
... عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی (بوستان).
دلا همیشه مزن راه زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تاریک و سیاه رنگ. تیره رنگ. تیره فش:
هوا تیره فام و زمین تیره گشت
دو دیده در او اندرون خیره گشت.
فردوسی.
به پند منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیره فام.
فردوسی.
من این کرده وز شب جهان تیره فام
که داند که من که و راهم کدام.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو دید آسمان تیره فام
بزد بر سر اسب جنگی لگام.
اسدی (گرشاسب نامه).
جویست و جر پردۀ عبرت ز دردها
ره پر زجر و جوی و هوا سرد وتیره فام.
ناصرخسرو (دیوان ص 260).
، کنایه از شب:
به گوهر فروزد دل تیره فام
مگر شبچراغش از اینست نام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کار تیره. کار سخت و مشکل:
به پیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار.
فردوسی.
، بدکار. بدسرشت. سیاهکار:
آینۀ خاک تیره کار چه بینی
ز آینۀتیره نور کار نیابی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ یِ مِ)
کنایه ازماه است... (آنندراج). ماه و قمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بدحال. (آنندراج). مکدر. ملول. غمگین و پریشان سیه بخت:
چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر
چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال.
مجد همگر (از آنندراج).
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره خاکدان. (ناظم الاطباء). رجوع به تیره خاکدان شود، خاک سیاه. زمین تیره:
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
که آن نامور تا نگردد هلاک
نغلتد چو مار اندرین تیره خاک.
فردوسی.
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
از ایران برآید یکی تیره خاک.
فردوسی.
چکی خون نبود از بر تیره خاک
یکی سیمتن را سراز تیغ چاک.
(از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فروبرد سر پیش یزدان پاک
رخ خویش بنهاد بر تیره خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب در این تیره خاک.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیره حال
تصویر تیره حال
تیره روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره گل
تصویر تیره گل
دردآمیز دردآمیخته (آب شراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیره زال
تصویر پیره زال
زن پیر پیره زن
فرهنگ لغت هوشیار
تیره رنگ، سیاه رنگ، تاریک، سیه فام، کدر
متضاد: سپیدفام، سفیدرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخواه، قسی القلب
متضاد: نیک دل، خیرخواه، مهربان، بدرای، بدسگال، تیره ضمیر، کوردل، گمراه، منحرف، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به انتظار نشستن در غروب برای صید قرقاول
فرهنگ گویش مازندرانی
نخ خیاطی، اشاره به نازکی و درازی چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه و برگ درخت توت
فرهنگ گویش مازندرانی